۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه



خانه ها قانون دارد.
مثلا وقتی هوا تاریک می شود باید بروی خانه.

سوال: اگر خانه ما نزدیک به قطب بود، که می گویند شش ماه شب ندارد، می شد شش ماه خانه نرفت؟

نگین نصیری
22.بهمن.1389


۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

دو سال، شاید بیشتر . . .



روزی که اینجا رو راه انداختیم قرار بود جایی باشه برای ما چهارنفر که حرف هامون رو بزنیم. از زمین و زمان بگیم و هر کس به سبک و سیاق خودش.
ولی اونجوری نشد که دلمون می خواست. حالا چون و چراش رو نمی دونیم.
هفدهم بهمن دقیقا میشه یک سال که اولین پست اینجا رو نوشتم. یک سال دیگر از دوستی ما گذشت. بیوگرافی رو که دوباره می خونم می بینم زیاد تغییر نکردیم. هنوز کتی آلاگارسون کرده است، هنوز کار عملی آذین حرف ندارد. هنوز نگین در حال دل بُردن است و من هنوز اگر کلاس رقص راه بیاندازم موفق تر می شوم.
هنوز هم این شعر رسول یونان بهترین توصیف رابطه ی ما چهارتاست.
.
ما چهار دیوانه بودیم
در کابوس هایی مربعی شکل
و آرزویمان
برآمدن آفتاب در نیمه شب بود ...
.
مهسا نعمت
16 . بهمن . 1389

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

حس تخم مرغ شانسی



پنجشنبه آخرین روز هفته اینقدر سرم شلوغ بود که هنگ کرده بودم به کدومشون برسم هم زمان سه جا دعوت بودم و از ۸ صبح باید می رفتم دنبال یک گزارش. برنامه ای که فکر می کردم ۱۲ تموم می شه ۱۰.۳۰ صبح تمام شد. زنگ زدم به مهسا که من زودتر بیام خونتون؟ نبود. تا حول وحوش ۱۲ تو یه کافه نشستم تا اومد و رفتم پیشش. نشسته بودیم که دیدم در می زنند. گفت: دستم بنده، برو در رو باز کن. در رو باز کردم و دیدم بهترین دوستاهای دنیا با کیک و شمع ایستادن پشت در و می گن: تولدت مبارک!
.
یک شنبه از صبح بیرون بودم. دانشگاه، از ۸ صبح عمومی و بعدش تخصصی و بین همه اینهام داشتم مطلبی رو که باید می رسوندم رو می نوشتم و بعد از کلاسا هم رفتم دفتر با خستگی و کلی سر درد برگشتم خونه. بابا محکم بغلم کرد و بوسید و گفت که از داشتن دختری مثله من خوشحاله. بعد گفت: تولدت مبارک!
.
دوشنبه بعد از اولین جلسه کلاس زبان کذایی و سوار مترو شدن، برگشتم خونه. چشمام دیگه از آلودگی و خستگی باز نمی شد. زنگ خونه رو زدم و ۴ طبقه رو اومدم بالا و دیدم مامان به در و دیوار بادکنک زده، یه کیک کوچیک با یگانه گرفتن و مخملم داره با بادکنک ها بازی می کنه. مامان بغلم کرد و بوسید و گفت: تولدت مبارک!
.
شب فیس بوک رو باز کردم و دیدم که مهسا برام یه عکس گذاشته و کلی چیزای خوب نوشته ، یه عالمه از دوستام هم برام پیام فرستادن که: تولدت مبارک!

.
من عاشق این حس تخم مرغ شانسی هستم که این روزا دارم. همه جا یه چیزی برای خوب بودن وجود داره. نشونه هایی از دوست داشتن!

«نگین نصیری»
۱۷.آبان.۱۳۸۹


۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

سلام آخر

1. ترم یک بود و ما هنوز کلاسی باهاش نداشتیم اما از همه میشنیدیم که او چقدر مهربونه. یادم میاد که با آذین و کتی و نگین نشسته بودیم که استاد اومد کنارمون: این جوونورای ترم جدیدی شمایین؟ ببینیم چه می کنیناااا!
2. ترم دو درس آشنایی با مواد و مصالح داشتیم. یادمه سر کنفرانس نگین آنقدر ما سه تا خندیدیم که نگو. استاد هم هیچی به ما نگفت. آخر کلاس داشت حضور غیاب می کرد گفت: جوونورا! خندیدینا!

3. ترم سه طراحی تخصصی داشتیم. درسی از استاد رضایی من گرفتم که نه ربطی به مجسمه سازی داشت و نه به درس و دانشگاه. قبلاً هم گفتم. او یاد داد که از زاویه ای دیگر ببینیم.

4. ترم چهار طراحی تخصصی 2 داشتیم. کم اومد سر کلاس. سمپوزیوم تهران و کرمان بود. تنها تصویری که یادمه این بود. همه داشتیم کار می کردیم. برای اولین بار بی سر و صدا. استاد منو صدا کرد: جوونور، بیا اینجا! رفتم پیشش. همه داشتند جمجمه انسان می ساختند. گفت: یه نگا بنداز. هر کس داره شبیه خودش می سازه . . . و بعد شروع کرد کلی برام حرف زدن.


.


مرگ او یک اتفاق بود. یک اتفاق بد! تنها چیزی که برای ما گذاشت، مهربانی هایش بود.
راستی استاد، ما الآن ترم چهاریم و چهارتایی هنوز با هم دوستیم
:)
"مهسا نعمت"
29 . آبان . 1389

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

درد اسلیمی



چشم هام درد می کنه. دو تا انگشت دارن شقیقه هام رو سوراخ می کنن. یه دست خرخرم رو گرفته و داره فشار میده. بد جوریم داره فشار می ده. از زیر گلوم همون جایی که سیب حوا داره یه حسی شبیه درد شبیه بقض مثل خطوط اسلیمی داره رشد می کنه . میاد بالا تا یه جاهایی نزدیک گوشم و از طرف دیگه به چشمم می ره. دردش شبیه زجر می مونه مخصوصا اگه مجبور باشی هر چند وقت یه بار لب های خشک شده ات رو تر کنی و نیمچه لبخندی تحویل اطرافت بدی.



دو تا شیار مورب پشتم، یه جایی نزیک کتفم هام داره می سوزه. به زور توی آینه نگاه کردم. مثل زخم می مونه. یه زخم عمیق .شاید عمقی به اندازه 6 ماه. کم تر یا بیشتر. به اندازه یک بوسه. یک آغوش. کم تر یا بیشتر. اصلا مگر زخم معیار دارد که دارم دنبالش می گردم. همیشه فکر می کردم این بال ها خیالی است. بردیشان با خودت؟ فکر نکردی من چه می کشم با این درد. با این یاد.


حالت تهوع دارم. چند باری تا گلویم آمد و دوباره برگشت. اول فکر کردم به خاطر سیب عطری بود که گاز زدم. عطر غلیظ مایع ظرف شویی می داد. ولی داشتم خودم را پس می زدم. مانده بودم که چطور هضم اش کنم. خودم را می گویم . همیشه همان موقعی که فکر می کنی همه چیز خوب است، خراب می شود. داغون میشود. تو می مانی و یک درد اسلیمی.

نگین نصیری 19/مرداد/1389